نگاهی بر فیلم زندگی ام برای زیستن - ژان لوک گدار

ساخت وبلاگ

 خلاصه داستان:

نانا در یک مغازه نوار فروشی کار می‌کند. او آرزو دارد هنرپیشه سینما بشود. بعد از این که با دوست‌پسرش قطع رابطه می‌کند، به فاحشگی رو می‌آورد. رائول که جاکش است او را زیر بال و پرش می‌گیرد و شیوه‌های کسب و کار را یادش می‌دهد. نانا بعد از مدتی به مردی هنرمند دل می‌بندد و تلاش می‌کند از این شغل دست بکشد، اما رائول مایل نیست یکی از بهترین فاحشه‌هایش را از دست بدهد...


***


حالا بعد از مدت ها به تماشای فیلمی نشسته ام که می توانم درباره آن شخصی بنویسم. اثری که فراز و فرودهایش نه در متن آن، که در عواطفم اتفاق افتاد. این جا منِ مخاطب است که مهم می شود، نه منِ کارگردان. این گدار نیست که روایتگر قصه ی شخصیت است، ذهن تماشاگر است که با حل شدن در موسیقی و سکوت، می رود تا ناکجاهای زیستن و رها می شود در کشاکش های معنایی و زیبایی شناسی آن.

 

1. فاصله
توجه کن، به نگاه دوربینی که از نمایش تمامرخ آدم هایش شرم می کند و میان عاشق و معشوقِ روایتش فاصله می اندازد. نه آن که بخواهد کسی یا چیزی را پنهان کند، بلکه از تصویر چنان سرما و سکوتی شرمگین است اما چاره ای جز نمایش آن نیست. نانا عاشق است، اما نه آن مرد پاسخی برای عشق او و نه آن کافه جایی برای عشق ورزیدن است. فرقی نمی کند در خیابان شانزلیزه باشد یا هرجای دیگر. دیالوگ های تکه تکه و زورکی مرد، حس زیستن را از نانا ساقط می کند. این زن اشک نمی ریزد اما چه باک؟ که خود نیز دچار سرما و سنگینی این فاصله است؛ فاصله ای که مدام مورد توجه دوربین قرار می گیرد؛ این دوربین راستگو و باهوش.


گدار 1

"فاصله فاصله است"؛ همان طور که بعدا در جایی نانا با دوستش گفت: "مرد مرد است... و زندگی زندگی." این کلمات را مدام به خود گفتم و خواستم به خود تلقین کرده باشم که آن چه بر صفحه مانیتور ات می بینی، چندان تلخ نیست که گمانش بر ذهنت می رود. اما این دوربین لعنتی نگذاشت، و با هر رفت و برگشت اش در این فاصله، بر عمق فاجعه تاکید کرد.

بر نمای نزدیک نانا از پشت سر مکث می کرد وآنگاه در فضای خالی میان او و مرد به حرکت می افتاد و با مکثی در پشت سر مرد، دوباره به نمای نزدیک نانا بازمی گشت.


10

برغم یکسانی زاویه دوربین نسبت به چهره ها، تفاوتی هست میان آن دو نفر: چهره تار زن از آینه ی روبرو پیداست. چشمم مدام چهره اش را در آن آینه جست و جو می کرد، اما نه آن قدر روشن بود که بتوان بر آن نظر انداخت و نه آن قدر تاریک که بتوان حضورش را نادیده گرفت. این تضاد و دوگانگی فارغ از زیبایی شناسی غریبش، معنایی چندلایه می سازد: تکلیف مرد با خودش مشخص است. دور ایستاده و پشتش را به ما کرده. نه به زن اجازه نزدیکی می دهد نه به ما رخصت کشف شخصیتش. اما زن دچار دوگانگی است: درگیری و کشمکشی درونی میان ماندن و رفتن، دوست داشتن و پس زدن. از همین روست که چهره اش دو تا شده، نیمی پشت به دوربین و نیمی در آینه ی تار.

به یاد صحنه آخر کسوف آنتونیونی می افتم و آن خیابان های خالی که قرار بود محل دیدار عاشق و معشوق باشد، ولی نشد که بشود. خاطره دلهره های خودم از رفتن و از دست دادن را احیا می کند. لباس سیاه شان در این فضای خاکستری، هستی این احساس را شدت می بخشد؛ دلمردگی و حضور اضطراب زای جدایی.

 

2. سرخوردگی

نانا به دنبال زندگی است. هنوز نمی تواند مردش را پس بزند، که همچنان محتاج نگاه اوست: "تو هیچ وقت به من توجه نمی کنی." عاشق است اما عشقی نمی یابد از او؛ در این وانفسای سردی و جدایی خوارکننده که عاطفه را تخطئه می کند و هیجان را سرکوب. نانا زندگی اش را در زیستنی عاشقانه می جوید اما آن چه می یابد دلمردگی و سکوت های نچسب و دیالوگ های پاره پاره است. در پی حفظ ارتباط است اما کششی از جانب مردش یافت نمی کند. می خواهد که دوست داشته شود، اما دوست داشتنی در کار نیست. همچنان که بازی کردن روی صحنه تئاتر و دیده شدن توسط دیگران را دوست دارد.

12


این را بعدا از نحوه ایستادنش کنار خیابان برای فاحشگی نیز می توان فهمید؛ آن حالی که در پی مجذوب کردن همه کسانی است که از جلوش رد می شوند. مسئله اش پول نیست. که اگر بود به زودی از این کار دست می کشید، 2000 فرانک مورد نیازش را بر می داشت و به کار قبلی اش
نوارفروشی- بازمی گشت. جدایی تخریبگر، اسمی است که بر موضوع فیلم می گذارم. این که عاشق باشی و عاشقت نباشند و بجویی و تلاشی برای جستن ات نکنند.

 

3. امید بازیافته

این می شود که در پی نسخه های کوچک تر و جعلی عشق، تن لختش را برای هر آن که خواستار آن است به نمایش می گذارد. پول بهانه ایست برای برهنگی و برهنگی بهانه ای برای دوست داشته شدن؛ هدفی که اتفاق نمی افتد. اما روح حساس و دخترانه نانا، صبوری نمی تواند و بی عشقی را تاب نمی آورد. می رقصد، با عشوه ها و کرشمه های بی انتها، برای مردهایی که نمی شناسد و چشم هایی که بیگانه است. آنان کمتر از آن که باید به او توجه می کنند اما او به کوشش دخترانه خود ادامه می دهد، حداقلش این است که آن بیلیاردباز برایش سیگار می خرد و این بهانه ای می شود برای ملاقات های بعدی. شاید که عشق دوباره دمیدن بگیرد.

3



4. سقوط و دوباره سقوط
وقتی که حتی تنش را برای خوابیدن به رسمیت نمی شناسند و به وقت تن فروشی، مرد خریدار، فروشنده ی دیگری را طلب می کند.

13

 نانا: منم لباسمو دربیارم؟
- نه، نیازی نیست.
نانا: پس چی کار کنم؟
- نمی دونم...

 سقوط اول آن بود که روحش را نخواستند و سقوط بعدی آن که تن دیگری را به تنش ترجیح می دهند. اما دیگر چه ملالی است؟ سیگارش را دود می کند و به سوی دیگر اتاق خیره می شود. نوعی بیخیالی حاصل از دلمردگی و رنج مدام. سقوطی که انگار به آن عادت کرده است و دیگر درد ندارد. رنجی که رنج نمی دهد و بغض فروخورده ای که خاموش مانده است. که اگر پیش از این روح تو را نیز پس بزنند، جذاب نبودن تنت برای آنان که تو را نمی شناسند چندان دردناک نخواهد بود.

 

5. و باز عشق.
کسی پیدا می شود که خریدار تنش نیست. به جای آن که او را به هتل ببرد تا کارش را ظرف چند دقیقه بسازد، می گوید بیا با من زندگی کن. مردی که برای او سر پول چانه نمی زند و در عوض برایش سطور عاشقانه داستانی از آلن پو را می خواند. نانا کنار پنجره می ایستد و به او نگاه می کند. و احساس می کند که آسمان زندگی رنگ دیگری گرفته. می خواهد زندگی سابقش را ترک کند و زندگی جدیدی برای خود بسازد.

5

نانا: دلم می خواد برم موزه.
- که نقاشی ها رو نگاه کنی؟
نانا: نه.
- چرا؟
نانا: چون میگن آثار هنری تصویری از زندگیه.
...

نانا دیگر آن زندگی را نمی خواهد. به احساس این مرد اعتماد می کند و می خواهد این بار چیزی را تجربه کند که شبیه قبل نیست: زندگی دوباره ای که فراتر از زندگی است.

 

6. بازی
تباهی آن جاست که درست وقتی می خواهی جهانت را تغییر دهی، جهان به مسخره ترین حالت ممکن تو را به بازی بگیرد. این که نانا بخواهد زندگی اش را دوباره بسازد طبیعی است، آنچه ترسناک است و اندوه می آفریند، بزرگی اراده جهان است که در برابر اراده انسان می ایستد. دختری که جز محبت هیچ نمی خواهد، درست وقتی که احساس می کند در حال نزدیکی به ایده آلش است، به فجیع ترین وضع ممکن توسط جهان وحشی و افسارگسیخته مردان به قتل می رسد. جهان نانا را می کشد و آنگاه سکوت می کند، سکوتی از همان جنس که در انتهای بیگانه کامو، قهرمان با آن مواجه می شود. همان طور که مارسل مورسو کسی را به قتل رساند و جهان در برابرش سکوت کرد، نانا به قتل رسید و گدار سکوت جهان را در برابر این فاجعه به نمایش گذاشت. ماشین های قاتلان به حرکت افتاد و تن بی جان نانا در خیابان های خالی و سکوت موسیقی باقی ماند.

9


مساله این نیست که به رستاخیز مومن باشیم یا نه. این لحظه های بیچارگی انسان در این خاک است که خوشبینی به وضعیت جهان را سخت  می کند. لحظه ها و همیشه هایی که حاصلش پوچی بر روی پوچی است.

 

7. مرثیه برای مصائب زنی که نمی تواند ژاندارک باشد
در فیلم اشاره ای هست به
"مصائب ژاندارک". ژاندارک زنی است که باور دارد از جانب خدا آمده و در راه او به شهادت می رسد. نانا را می بینیم که با دیدن اشک های او اشک می ریزد. این اشک ها، پل ارتباطی است میان آن دو، نوعی سمپاتی برقرار می شود و نانا با ژاندارک همذات پنداری می کند.

7

 
این پل زمانی مهمتر جلوه می کند که سرنوشت نانا نیز همان است که برای ژاندارک اتفاق افتاد: مرگ. اما مرگی که نانا دچار آن شد با مرگ ژاندارک جهانی تفاوت دارد. این که در پی اعتقادی راسخ و باوری استوار با جلوه ی شهادت تو را بکشند، فرق می کند با این که گرگ های وحشی تنت را تیرباران کنند، بدون آن که خواهان مرگ باشی. ژاندارک کشته شد و نام شهید بر خود گرفت. اما او چه؟ او که نه آن قدر قدیس بود که به شهادت رسد و نه آن قدر شیطان که بتوان گفت جزای عملش را دیده است.
نانا یک شهروند معمولی درجه دوست که جز یک زندگی خوب و حال خوش چیزی از آن خدایی که ژاندارک به آن معتقد است نمی خواهد. شهادت ژاندارک شکوهمند جلوه می کند و خواستنی. مصائبش با تمامی رنجی که می دهد، زیبا و متعالی است. اما مرگ نانا، رنجی می دهد که پایان ندارد. تلخی و گزیدگی دارد و به مرثیه ای می ماند برای وضعیت انسان.
بشری که نه به آسمان راه دارد نه به خاک. نه انگیزه ی روح شدن دارد نه چاره ای برای پیوستن به جماد. نانا، این انسان خوب و معمولی، که خواست انسان را رعایت کرده باشد و خوب زندگی کند، و اگر ممکن بود می توانست ژاندارک باشد.
دیگر درباره نانا حرف نمی زنم. که شخصیت فیلم ها همیشه بهانه ای هستند تا بتوانم درباره خود بنویسم. این منم، که از رقم خوردن چنان مرگی برای انسان شرم دارم. و ناسزا می گویم به جهانی که پیوسته معمولی ترین فرزندانش را سلاخی می کند. نمی فهمم اگر جهان مرگ فجیع نانا را این چنین تاب می آورد، من چرا نمی توانم تحمل کنم؟ مگر من جزئی از این مسخرگی و لودگی جهان نیستم؟ با خود می گویم که به رستاخیز امیدوارم اما این تمام مسئله نیست. وجود چنان عالمی هیچ از تلخی ساز وکار این جهان کم نمی کند.



در کشاکش [شخصی]...
ما را در سایت در کشاکش [شخصی] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abraam1 بازدید : 301 تاريخ : چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت: 12:25