مردگی

ساخت وبلاگ
می دانم چه بنویسم، و می فهمم در این روزها در حال تجربه ی چه مسئله هولناکی ام. اما بی اندازه وحشت زده ام، گیج و افسرده. و وقتی با خود تنها می شوم، ناآگاهانه بغضی گلویم را می گیرد که سنگینی اش تمام روحم را می فرساید. یک فرسایش عظیم که نمونه اش را در زندگی خود کمتر به یاد می آورم.

درست یادم است روزی را که نامه شهین برای اولین بار به دستم رسید. نامه ای که 30 سال پیش نوشته شده بود؛ از زبان زنی که عمیق ترین زجرهای انسانی را به خود دیده، بارها به مرگ رسیده و دوباره زنده شده. زنی رنجور و عاصی که روزگار امانش را بریده است، و از سال های تلخ زندان می نویسد و لحظه های اندوه بار ناامیدی. از خودش می گوید که دچار گنگی و درگیر ابهام است. نمی داند جهان چه از جانش می خواهد و نمی فهمد وجودش به چه درد می خورد.
آن زمان خود را در شهین می یافتم. کسی که ایمان را جست و جو می کند و نمی یابد. همچون من که داغان تر از همیشه به دنبال معنا می گشتم، اما همیشه با نسبیت و ابهام مواجه می شدم. اما این را می فهمیدم که زندگی بدون ایمان یعنی بیهودگی. همان طور که جهان بدون خدا، یعنی بی معنایی و مسخرگی. و اگر جهان بی معنا باشد، برای من نه شادی های زندگی، نه اندوه های احمقانه ی زیستن، و نه تجربه های پوچ این جهانی چندان جذابیت دارد . همیشه این را گوشه ذهنم داشتم که جهان اگر بی معنا باشد، آن قدر برایم مضحک و احمقانه است که نمی توانم به زندگی ادامه دهم.
اما انسان فراموشکار است. و من نیز دائما حرف های خود را فراموش می کردم و به زندگی احمقانه خود ادامه می دادم. همیشه سینما جادویی بود که جذابیت را به زندگی ام باز می گرداند، فارغ از این که در جهان بنیان و معنایی هست یا نه. اما تا کی می توانستم خودم را فریب دهم؟
ابلهانه می نماید، اما حالا چند ماه از زمستان 94 می گذرد و بعد از تجربه تارکفسکی، حس می کنم به آخرش رسیده ام. نه این که بگویم سینما را با تمام پیچیدگی اش قورت داده ام، اما تارکفسکی زیبایی و جذابیت هنر را برایم به اتمام رساند. به خاطر همین است که بعد از آن دیگر نتوانستم به طور جدی فیلم ببینم و مانند قبل سینمای دیگری را شروع کنم. حتی ویم وندرس هم - که در حال تجربه اش هستم - آن شکوه غریب یک فیلمساز جدید را ندارد. گویی سینما برایم تمام شده و باقی هنرها هم یکی یکی تمام می شوند.
همیشه می دانستم اگر همین طور ادامه دهم، روزی می رسد که تبدیل می شوم به پیرمرد فرسوده ای که سراسر عمرش را به مسخرگی گذرانده است. پیرمرد ابلهی که در این جهان، هیچ معنایی نیافته و عمرش را به بیهودگی و حماقت تلف کرده است. حماقت پشت حماقت.
اما بعد از تارکفسکی و تجربه های فلسفی و دینی که همیشه همراه ام بوده اند، بر این گمان افتادم که می توانم به "بنیان"ی استوار و پایدار ایمان بیاورم، که جهان را تماما پر کرده و همه ی هست ها از او هستی می گیرند. نیاز داشتم که بدانم وظیفه ام چیست و چرا زنده ام. و دین همه این ها را در یک قالب روشن و با زبانی صریح به من عرضه می کرد. 
اما باز چه می توان کرد که انسان همیشه فراموشکار است و من این بار "ایمانم" را به فراوشی سپردم. دیگر نه به شریعت اعتنا می کردم نه به حرف های گذشته ام. و شروع کردم به یاغی گری. هر آن چه نباید را انجام می دادم و هر آن چه باید را انجام نمی دادم. ای بمیرم من که این قدر بازیگوش ام و در فراموشی غوطه ور.

اکنون زمان بسیاری از خوانش نامه شهین گذشته و من حدود دو سال بزرگتر شده ام. و این روزها تجربه ای می کنم به سیاهی خواندن همان نامه. نمی دانم از کجا باید شروع کنم به نوشتن. آن قدر مغموم ام که باید زور بزنم تا حرفم بیاید. حتی این حرف های ساده را هم برای خالی شدن و آرام کردن خود می نویسم. حتی خودم هم مبهوتم که او با من چه کرد. از خود می پرسم که چگونه می توانم بعد از این به زندگی طبیعی خود ادامه دهم؟
از شوپنهاور نقل قول می کنند که "انسان در ایام جوانی اش باید مدت زیادی را با خود تنها باشد، تا به فهم عظیمی از رابطه فردی اش با جهان برسد" و من این روزها عمیقا با جهان در تقابلم.
دیروز نامه ای بلندبالا برای او نوشتم، و تمام حرف دلم را گفتم. حالا او رفته، اما دغدغه ی من فقط رفتن اش نیست. چرا که جدایی دو دوست از یکدیگر - در برابر آن چه روحم را به زنجیر کشیده - مسئله ی ساده و پیش پا افتاده ای است. او رفت و با رفتن اش مرا با مسئله "مرگ" مواجه کرد.
همیشه گفته اند که فاصله عمیقی است میان دانستن و تجربه کردن. و من هیچ گاه مرگ را این قدر نزدیک ندیده بودم. برایش نوشتم: 
" ...تو مرا از مرگ آگاه تر کرده ای و اینک می دانم خواستن چیزهایی که از آن ما نیست، حماقت است. چرا که تمام آن چیزهایی که از آن ما نیستند، ناچارا به مرگ می رسند. تو از آن من نبوده ای و نیستی. و این، رفتن ات را برایم توجیه می کند... نه تنها تو، که جهان از آن من نیست. به ما ناخواسته می دهند و بی اجازه بازپس می گیرند. و اکنون اگر حضورت را بخواهم، بر حماقت خود صحه گذاشته ام، پس به جای آرزوی بازگشتن ات، به این امید زنده ام که مرگ را عمیق تر بفهمم. همچون تو که آن را با جان خود زندگی کرده ای... "
و در این روزها مرگ جهان را به چشم می بینم؛ مرگ هنر، مرگ تنم، مرگ او، و مرگ تمام چیزهایی که ناخواسته به ما می دهند و بی اجازه پس می گیرند. شب ها وقتی روی تخت دراز می کشم به این مشکوکم که در این چند ساعت کدامین عزیزانم را ممکن است از دست بدهم. وقتی کنار خانواده ام هستم، در این فکر می روم که خنده هامان چقدر شکننده است و شادی هامان چقدر ناپایدار. و دیشب وقتی خواهرم را بغل کردم چه بغضی گلویم را گرفت، به خود گفتم که من چطور می توانم مرگ این آغوش را تحمل کنم؟ خواستم گریه کنم اما خجالت کشیدم... هر لحظه در این اندیشه ام که همین حالا تمام داشته های این جهانی ام را از دست می دهم. حتی همین فیلمی که دارم می سازم از بین می رود، یا همین دستی که با آن می نویسم می شکند یا نهایتا می پوسد، چشم هایم کور می شوند، گوش هایم کر، زبانم لال... همچون او که از دست دادم اش.
حالا بهتر می دانم که نابودی چیزها و آدم ها در واقعیت خیلی فرق می کند با وقتی که در یک داستان، کسی چیزی را از دست می دهد. و من بعد از مدت ها درگیر واقعیت ام.

انسان وقتی از مرگ حتمی پدیده های جهان آگاه می شود، و با چشم خود می بیند که همه چیز در حال تغییر به سوی مرگ می رود، دیگر نمی تواند به آن ها دل ببند، خواه دوست باشد، خواه معشوق، خواه هر چیزی که یک نفر می تواند دلبسته اش باشد. چرا که دلبستگی به یک چیز یا فرد باعث می شود نتوان مرگ آن را تحمل کرد. پس ترجیح می دهد به هیچ چیز دل نبندد. و نهایتا به تنهایی و وارستگی می رسد. آن وقت مجبور می شود به یک مفهوم یا موجود پایدار چنگ بزند. موجودی که فراتر از زمان و مکان زیست می کند، لایتغیر است و متغیرات در سلطه اش. اگر توانست ایمان بیاورد ممکن است بتواند با مرگ متغیرات جهان کنار بیاید، اما اگر نتوانست، زیر بار مرگ خرد می شود.
تفاوت عظیم او با دیگران همین جا روشن می شود. او از یک سو نتوانسته ایمان بیاورد، پس دچار پوچی و ابهام است. و از سوی دیگر به خاطر آگاهی سرشارش از مرگ، نمی تواند به کسی یا چیزی دل ببندد. به قول خودش "موتاد تنهایی است، و غیر از دوری آدم ها و چیزها از خودش، چیز دیگری نمی خواهد." چرا که می فهمد اگر دوباره به کسی دل ببندد، با مرگش داغان تر و بی حوصله تر می شود. همان طور که به من گفت "نه داستان مهم است، نه چشیدن طعم چایی لذت دارد ... همه چیز مسخره است." آخ که این چقدر حرف درستی است. و من چه بی اندازه به او حسادت می کنم، وقتی از فهم بی پایانش از "مرگ اشیاء و پوچی لذت ها" آگاه می شوم.

با خود می گویم درگیری با مسئله مرگ، ایمانم را بیشتر کرده، اما این چیزی از التهاب من و بغرنجی وضعیت کم نمی کند. چرا که موضوع فقط من نیستم. اصلا امین پاک پرور به جهنم! درد من از خودم فراتر می رود. به قول ملکیان "همه درد من ناشی از انسان هایی است که به دنیا می آیند، بیهوده رنج می برند و سرانجام بیهوده می میرند." به این فکر می کنم که بسیارند آدم هایی که بدون آگاهی از مرگ به متغیرات جهان وابسته می شوند و به زندگی دل می بندند، و بعد وقتی مرگ متغیراتی را می بینند که قبلا به آن ها دل بسته بودند، عمیقا زجر می کشند. آخ که فهم دردهاشان چقدر برایم آزاردهنده است. یاد بچه های سوری و عراقی می افتم که در اوج وابستگی پدر و مادرشان را از دست می دهند و حتی مردنشان را به چشم خود می ببنند. با یادآوری دردشان بر سر و صورت خود می کوبم و خرد می شوم. زجه می زنم و پخش زمین می شوم. به خود که می نگرم می فهمم من هم یکی از همان آدم هایی ام که به شدت دلبسته به این جهان اند. این جهان وحشی و افسارگسیخته، که کارش تبعیض است. به یکی می دهد و از یکی می گیرد. به راستی که انسان دستخوش زیان است.
[ وَالْعَصْر - إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْر ... ]

همین هاست که بر من می گذرد و مدام داغم را تازه تر می کند. اما با ایمان همه چیز متفاوت می شود. اگرچه همه ی قلبم را پر نکرده است،  دست کم این را می دانم که در کنارم حضور دارد. بار گرانی است آگاهی از مرگ، و من گرچه زیر آن فرسوده تر می شوم، تازگی خود را حس می کنم.

سخنم بسیار است، اما فقط گزیده گویی کردم. خیلی چیزها را اکنون نمی توانم بنویسم. یعنی نباید بنویسم. مسکوت می گذارم تا زمانش فرابرسد. تا آن وقت بتوانم موشکافانه تر به آن ها نگاه کنم و دقیق تر شرح بدهم.

☆☆☆


Nostalgia . Madman burning
 نمایی از نوستالگیا (آندری تارکفسکی)
 وقتی که مرد "مومن-دیوانه" خود را به آتش می کشد.
در کشاکش [شخصی]...
ما را در سایت در کشاکش [شخصی] دنبال می کنید

برچسب : مردگی,خون مردگی,دلمردگی, نویسنده : abraam1 بازدید : 239 تاريخ : شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 10:44